(نیکلای دالگروکی) خود را (خورشیدخوار) مینامد. او که در ناحیه (دنپر) در کشور اوکراین زندگی میکند تنها با اشعه و انرژی خورشید زندگی میکند. وقتی این خبر را میشنوم به نظرم باور نکردنی میرسد. یعنی امکان دارد که کسیغذا نخورد و انرژی لازم برای فعالیتهای عادی روزانه را تنها از نور خورشید کسب کند. تصمیم گرفتم او را از نزدیک ملاقات کنم و وضعیت او را دقیقتر ببینم. وقتی به دهکده محل زندگی او میرسم مردی را میبینم که با پای برهنه بر روی یک تخته چوب دراز در ایوان خانه خود ایستاده است. او پیراهنی بلند به رنگ نارنجی روشن بر تن دارد که نقش خورشید بر روی سینهاش است. صورتش به زمینیها نمیماند. او خیلی راحت راه میرود و به نظر میرسد نمیخواهد با زمین تماس پیدا کند. او نه گونههای فرو رفتهای دارد و نه چشمهای گودافتادهای و پوستش درست مثل پوست نوجوانان شاداب میدرخشد.مشخص است که نیکلای یک مصاحبه شونده شایسته و کارآزموده است. گویی عادت دارد که با او مصاحبه کنند. یک گروه ژاپنی همین چند روز پیش به دهکده آمده بود. آنها فیلمی درباره نیکلای ساختهاند.
خورشید خوار
نیکلای با لبخند میگوید: این که چرا من خورشیدخوار شدم هیچ ارتباطی با پرداخت پول به سوپرمارکت محله ندارد. این فقط یک روش روحانی است. چرا در تمام ادیان دنیا چندین روز به روزهداری اختصاص پیدا کرده است؟ این به خاطر تزکیه روح و پاکسازی جسم است. برای اینکه انسان تشویق گردد که بلندنظرانهتر به دور و بر خود فکر کند و از هوی و هوسهای ظاهری و زودگذر رها شود. خداحافظی با غذا یعنی خداحافظی با بسیاری از وابستگیهای جسمانی و شهوانی. من به جای غذاهای معمولی انرژی فضا را مصرف میکنم. البته قبل از اینکه غذا خوردن را کاملا کنار بگذارم، مدت چهارده سال متوالی روزه گرفتم. در آن زمان هم فقط سبزیجات، میوهجات و خشکبار میخوردم. بعد غذاهایم تبدیل به مایعات شدند. یعنی به جای غذا، آب سبزیجات پخته، کاکائو و شکلات داغ میخوردم. سپس یک روز مثل اینکه به من الهام شده باشد دریافتم که بدون غذا هم میتوانم زندگی کنم. از آن زمان تا به حال رژیم سختی گرفتهام و تنها چیزی که میخورم چای با عسل و کمی آب جوشیده است. من فقط آب شارژ شده میخورم یعنی درست یک دقیقه قبل از به جوش آمدن آن را سر میکشم. حدودا روزی ده فنجان از این آب مینوشم. بقیه غذای من از خورشید و از فضا و محیط اطرافم به دست میآید. احساس میکنم که خونم دوباره جوان شده است.> میپرسم: (منظورتان این است که وقتی به خورشید خیره میشوید و ساعتها به آن نگاه میکنید، احساس گرسنگی خود را از دست میدهید؟)
گرسنه میشم او میگوید: (خیلی وقت است که من دیگر احساس گرسنگی نمیکنم. خورشید با انرژی خودش مرا شارژ میکند. درست مثل اینکه من یک باتری هستم و شارژ میشوم. به نظر من زمانی میرسد که هر کسی توانایی آن را پیدا میکند که با انرژی خورشیدی ادامه حیات بدهد. درختها و گلها به خاطر عمل فتوسنتز است که وجود دارند. انسان هم جزیی از این طبیعت است. وقتی که انسان خود را از شر غذای خشن معمولی برهاند، انرژی عظیم و قدرتمندی را در بدن خود کشف میکند. این همان انرژی است که قبلا برای انجام هضم غذا از آن استفاده میشد. در این هنگام است که انسان هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی به سطحی کاملا متفاوت با گذشته میرسد و پیشرفت میکند.> آن روز، روز بیست و پنجم ماه آگوست سال 3002 بود. روزی را میگویم که نیکلای تصمیم گرفت طبق قانون گلها زندگی کند. او بر روی ایوان خانه خود ایستاد و به اعضای بدنش یاد داد که روزی سه بار از خورشید انرژی بگیرند و تنها با انرژی آسمان زندگی کنند. به مدت دو هفته بدنش ضعیف و ضعیفتر میشد. در آن مدت نیکلای خواب میدید که نان و کره میخورد و بر سر سفرههای رنگین نشسته است. ولی ناگهان احساس گرسنگی در او از بین رفت. او نسبت به غذا بیتفاوت شده بود و دیگر علاقهای به خوردن در خود نمیدید. نیکلای احساس میکرد روحش کاملا آرامش یافته است. نیکلای صد روز پس از شروع رژیم خورشیدی خود فقط هفت کیلو وزن کم کرده بود. او قبلا در ناحیه قلب و معده خود احساس درد میکرد ولی حالا میگوید که با از دست دادن آن وزن اضافه، دردها نیز از بدنش بیرون رفتهاند و او را رها کردهاند.
کهکشانهای من میپرسم: (هدف اصلی و آرمانی تو چیست؟ با این کار میخواهی بیشتر زندگی کنی یا میخواهی سالم بمانی؟ فکر نمیکنی قیمتی که برای این هدف میپردازی خیلی گران باشد؟)پاسخ میدهد: (یک خورشیدخوار، ماموریت دارد که نور، خوبی و تزکیه نفس را برای مردم به ارمغان آورد. من به مردم کمک میکنم قوی و شادمان باشند و بتوانند در این دنیای وحشی دوام بیاورند. من افکارم را به کهکشانهای دیگر منعطف میکنم.) میپرسم: (مطمئنید که در کارتان کلک نیست؟ نکند یواشکی ساندویچ همبرگر میخورید؟) با آرامش لبخند میزند و میگوید: (من آمادهام و بسیار مشتاقم که توانایی بدنم را به هر کس نشان دهم. هر کسی میخواهد دکتر باشد یا دانشمند. بگویید بیایند و روی من آزمایش کنند. از نظر من هیچ مشکلی وجود ندارد. ناراحت نمیشوم. آن تیم تلویزیونی ژاپنی که اینجا آمده بودند تا فیلمی درباره من بسازند، با خودشان چندین محقق و دانشمند به اینجا آورده بودند. دانشمندانی که بر روی تواناییهای پنهان بدن انسان تحقیق میکردند. آنها از من خواستند که یک سری آزمایشات کامل پزشکی انجام دهم. آنها چند روز در خانه من بودند و تمام کارها و حرکات مرا لحظه به لحظه تحت نظر داشتند و فیلمبرداری میکردند. تمام فعالیتهای جزیی مرا هم تحت نظر داشتند. کارهایی مثل اینکه چطور صبح از خواب بیدار میشوم، چطور دوچرخهام را سوار میشوم و به هواخوری میروم، چطور در باغچه سبزیجاتم، کار میکنم و سبزی میچینم و چطور کمی خودم را خم و راست میکنم و به اصطلاح ورزش میکنم. آنها میگفتند من برای خودم یک رکورد شخصی دارم. هیچکس مثل من روزی سیزده ساعت به خورشید خیره نمیشود.> میپرسم: (نتیجه آزمایشات چه شد؟)
غیرعادی نیستم میخندد: (نتایج نشان داد که من انسان سالمی هستم و هیچ چیز غیرعادی در بدن من دیده نمیشود.) نمیدانم
کلیه حقوق این سایت متعلق به مجله خانواده سبز می باشد. استفاده از مطالب و تصاویر تنها در صورت ذکر نام نشریه و نشانی ksabz.net مجاز می باشد.
بهزاد
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 ساعت 05:15 ب.ظ
بیش از پنج میلیون سال است که هرازگاهی اخباری از رویت بشقاب پرندهها و انسانهای فضایی گزارش شده است. تاکنون هزاران برگ پرونده محرمانه برای اثبات وجود این پدیدهها تحت بررسی قرار گرفتهاند ولی هنوز هم بسیاری از جوانب مربوط به <فضاییها> ناشناخته باقی مانده است. موضع دانشمندان نسبت به این گزارشات نیز وضعیت را بغرنجتر مینماید. به نظر میرسد که آنها میل دارند این حرفها را رد کنند ولی باز هم چندان به حرف خود اطمینان ندارند. فضاییها ارتباط نزدیکی به ارتش، علوم و سیاستهای تحقیقاتی قدرتهای جهانی دارند و این موضوع در برخی از مدارک محرمانه موسسات سری دولتهایی همچون آمریکا مثل CIA، FBI، وزارت اطلاعات، ناسا و > NORADفرمانداری دفاع هوایی آمریکای شمالی) وجود دارد.
برخی بر این باورند که این موسسات نه تنها از وجود فضاییها آگاه هستند بلکه سعی دارند تکنولوژیهایی شبیه به تکنولوژی فضاییها را نیز بسازند و ظاهرا به دانشمندان گفته شده است چشم خود را بر روی این موضوع ببندند و در نتیجه موسسات سری به راحتی آزمایشات مخفی خود را انجام میدهند. <لئوناردو اسپرینگ> فضاییشناس آمریکایی از طریق منبعی موثق >که میل دارد نامی از او ذکر نشود) مدرکی به دست آورد که حکایت از وجود موجودات فضایی داشت. این مدرک متعلق به شانزدهم جولای سال 1947 است و ظاهرا قطعهای از یک <شی پرنده> است. در آن سال پس از کشف این شی وقتی واحدهای نظامی و نیروی هوایی آمریکا این قطعه را مورد بررسی قرار دادند، به این نتیجه رسیدند که به دلایل مختلفی ممکن نیست ساخت کشور آمریکا باشد و با اطلاعات دقیقی که دارند، شوروی نیز نمیتوانسته آن را بسازد. وقتی کارشناسان نظامی آن شی را دقیقتر مورد بررسی قرار دادند، قطعهای شبیه به یک موتور اتمی درون آن یافتند. احتمالا این نیروگاه شبیه به یک تبادلگر حرارتی عمل میکرده است. یک قطعه پرنده نیز در قسمت جلویی این شی قرار دارد. دلایلی در دست است که نشان میدهد این شی با کنترل از راه دور هدایت میشده است. آیا این وسیله دلیلی بر وجود آدم فضاییهای کاملا پیشرفته نیست؟ و به گفته این محقق جالب اینجاست که آن موسسات سری ابرقدرتهای دنیا از این وسیله بهره گرفتهاند و از روی آن بمبهای اتمی را ساختهاند.
آدم فضاییها در ماه
در سال 1969 سفینه <آپولو >11 به ماه فرستاده شد. گروه فضانوردان از جمله <آرمسترانگ>، <کالینز> و <اولدرین> پس از چندین ساعت حرکت به سوی ماه، خبر دادند که چند گلوله نورانی اطراف پایههای سفینه هستند و با همان سرعت به دنبال آن حرکت میکنند. این گزارش کارکنان مرکز کنترل را نگران کرد. سه روز گذشت و هیچ انفجاری رخ نداد و آنها به ماه رسیدند. دستیار آرمسترانگ سالها بعد در این باره میگفت: <گلولههای نورانی در فاصله سه فوتی ما بودند. سه بشقاب پرنده به قطرهای پانزده تا سیمتر. مثل این که از یک مخزن اصلی جدا شده بودند. صداهای عجیبی از فرستندهها میآمد. آرمسترانگ موج فرستنده را عوض کرد و به اوپراتور گفت: <میخواهم بدانم جریان چیه؟> اوپراتور خبر نداشت چه شده است و پرسید: <چی شده؟ آنجا اوضاع خوبه؟> یکی از فضانوردان گفت: <قربان، یک چیزهای بزرگی کنار دهانه انفجار سفینه هستند. خداوندا! مثل اینکه روی آن نشستهاند. انگار از روی ماه دارند به ما نگاه میکنند.> پنج ساعت بعد که روحیهها کمی بهتر شد آرمسترانگ و اولدرین تصمیم گرفتند از سفینه خارج شوند و به کالینز گفتند در سفینه آماده بماند تا در صورت بروز خطر به سرعت از ماه فرارکنند. دو فضانورد از سفینه خارج و در تاریکی گم شدند. در حالی که خانوادههایشان با چشمان هراسان بر روی زمین به مونیتورها خیره مانده بودند. زمان به کندی میگذشت تا اینکه بالاخره آرمسترانگ و اولدرین باز گشتند و آرمسترانگ آن جمله تاریخی را گفت <برای یک مرد قدم کوچکی است ولی برای بشریت پرشی بلند.> آنها اثری از آن شیهای فضایی پیدا نکرده بودند اما سالهای پس از آن فضانوردان بارها و بارها چیزهای مشکوکی را در اطراف خود دیدهاند.
آیا فضاییها وجود دارند؟ در حالی که هرگز سند مطمئنی از وجود موجودات سیارات دیگر در دست نیست ولی بسیاری از مردم نمیتوانند قبول کنند که در کهکشانی به این بزرگی که اندازه آن در حدود صد هزار سال نوری است، هیچ موجود زنده دیگری نباشد. این موضوع تا حدی پیش رفته است که در سالهای اخیر توجه خیلیها به دولت آمریکا و ارتباط آن با فضاییها جلب گشته و در این رابطه داستانهای زیادی بر سر زبانها افتاده و فیلمهای زیادی ساخته شده است و راست یا دروغ افراد بسیاری گزارش دادهاند که با چشمان خود آدم فضاییها را دیدهاند.
تجربه بعد از طوفان نام من <لیندون> است و در <ساسکس> استرالیا زندگی میکنم. مدتی پیش وقتی سگهایم را بعد از طوفان برای هواخوری برده بودم، اتفاق خیلی عجیبی برایم افتاد. وقتی طوفان تمام شد توجهم به آسمان جلب شد. دو ستاره برخلاف بقیه ستارگان نور سرخ رنگی داشتند و سوسو میزدند و کاملا نزدیک سطح زمین بودند. این نورها تقریبا ده دقیقه ادامه داشتند تا اینکه من تصمیم گرفتم به خانه برگردم. وقتی به سوی خانه میرفتم به عقب نگاه کردم و دیدم که نور آن دو ستاره خیلی شفاف و سرخ شده است. بعد ستاره کوچکتر به سمت ستاره بزرگتر رفت. نور هر دوتایشان مثل ضربان نبض کم و زیاد میشد. بعد ستاره کوچکتر دوباره به جای قبلی خود بازگشت و پس از چند ثانیه به سرعت برق جهش کرد و به سوی آسمان رفت و ناپدید شد و کمی بعد خط سرخ رنگی که از آن باقی مانده بود نیز محو شد. چیزی که میدیدم برایم باور کردنی نبود به همین خاطر با خود گفتم حتما اشتباه کردهام. ولی روز بعد در روزنامهها خواندم که زنی یک بشقاب پرنده را که نور قرمز رنگی داشته در آسمان دیده است. این زن حتی پنجرههای این بشقاب پرنده را نیز دیده بود.
حادثه در اودسا32 سال پیش بود. برای اینکه بتوانم قرضم را بدهم خیلی کار کرده بودم. خیلی خسته بودم. به همین خاطر وقتی به خانه رسیدم کمی خوابیدم. آن روز یک روز آفتابی تابستانی بود و تمام اتفاقات در روز روشن افتاد. مادربزرگ من در جنوب شهر <اودسا> زندگی میکرد. وقتی خواب بودم او به همسرم تلفن زد و گفت: به استنلی بگو برود بیرون را نگاه کند. یک بشقاب پرنده دارد به سمت خانه شما میآید. من خارج از شهر زندگی میکردم و آن موقع خانههای زیادی آن جا نبود. وقتی بیدار شدم نشستم و کمی در این مورد فکر کردم و با خود گفتم مادربزرگ آدم جدی است. او شوخی نمیکند. بیرون رفتم به اطراف نگاه کردم و ناگهان در سمت غرب شهر، درست بالای برج رادیو و حدودا در یک مایلی خانهام، آن را دیدم. هیچ صدایی نداشت. من و همسرم خیلی هیجانزده بودیم. به سمت رادیو دویدم و آن را روشن کردم و موجها را عوض کردم. در یکی از موجها گوینده داشت میگفت: شنوندگان عزیز الان درست بالای سر ما یک بشقاب پرنده است. این بشقاب پرنده تقریبا 20 دقیقه همان بالا بود. من و همسرم با اتومبیل به سمت برج رادیویی رفتیم. با سرعت در اتوبان پیش میرفتیم. بعد به یک جاده میانبر رسیدیم که به سمت محل بشقاب پرنده میرفت. وقتی کمی جلوتر رفتیم ناگهان اتومبیل خاموش شد و به هیچ صورتی روشن نمیشد. فکر میکنم این کار از طرف بیگانگان صورت گرفته بود. بشقاب پرنده که به رنگ استیل بود، چرخی زد و به سمت شمال رفت و به سرعت از نظر ما پنهان شد.
تعطیلات در لهستان این حادثه تابستان امسال اتفاق افتاد. زمانی که برای تعطیلات به <کوزوو> در لهستان رفته بودیم. ما هر شب بعد از شام برای پیادهروی با چند نفر از اعضای فامیل بیرون میرفتیم. آن شب هم به دشت و جنگلی که در نزدیکی محل اقامتمان بود، رفتیم. هوا تاریک بود و ما فقط با نور چراغ قوه میتوانستیم جلوی پایمان را ببینیم. یکی از پسرعموها یک دفعه گفت: سمت چپمان روی دشت گردباد شده است. به آن جا نگاه کردم ولی چیزی ندیدم. چند دقیقه بعد دوباره همان حرف را زد، من دوباره با بیحوصلگی به آن طرف نگاه کردم و برخلاف تصورم چشمم به گردبادی افتاد که انگار تازه شکل گرفته بود. آن گردباد به شکل سه حلقه دیسک مانند بود که بزرگترین آنها بالاتر از همه قرار داشت و هر سه با سرعتهای متفاوتی به دور خود میچرخیدند. اول زیاد مشخص نبودند ولی وقتی بیشتر به آنها نگاه کردم واضحتر شدند. کمی از آسمان روشنتر بودند، پدرم نور چراغ را به روی آن شی انداخت. انگار آن حلقهها فلزی بودند چون از نور چراغ قوه انرژی گرفتند و رنگشان مثل رنگهای شبرنگ براقتر شد. همهمان ترسیدیم و به سرعت به خانه برگشتیم. ولی آن شی هم دنبالمان آمد، دیگر مطمئن شده بودیم این نور متعلق به چیزی زمینی نیست. وقتی به خانه رسیدیم، هنوز آن جا بود. روز بعد هوا با همیشه فرق میکرد. آن روز باد تندی میوزید و از صبح یک درخت شکسته روی جاده افتاده بود. نمیدانم آن چیزهایی که در آسمان دیدیم چه بودند ولی برای پذیرفتن وجود موجودات فرازمینی برای من کافی بودند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به مجله خانواده سبز می باشد. استفاده از مطالب و تصاویر تنها در صورت ذکر نام نشریه و نشانی ksabz.net مجاز می باشد.
بهزاد
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 ساعت 05:15 ب.ظ
استیون اسپیلبرگ کیست؟ او با نامزدی برای کارگردانی فیلم مونیخ بهبالاترین اوج موفقیت دست یافته است.اسپیلبرگ 59 ساله تعدادی از بزرگترین فیلمهایپرفروش هالیوود از جملهای تی، پارکژوراسیک آروارهها و فهرست شیندلر را ساختهاست. او در فینیکس آریزونا بزرگ شده است ،ازنوجوانی مصمم بود که در صنعت فیلم به جاییبرسد. در12 سالگی نخستین فیلم خودرا بافیلمنامهای از خودش با سرمایه گذاری خودساخت. فیلم را با پولی که از راه درختکاری بهدست آورده بود تهیه کرد، سپس او با تحصیل دردانشگاه ایالتی کالیفرنیا مهارتهای بیشتری درفیلمسازی به دست آورد و در سال 1971 فیلممهیج دوئل را ساخت و درسال 1974 با ساختفیلم (آروارهها) او را به اوج شهرت رساندو درسال 1982 فیلم ای تی را درباره ارتباطموجودات غیر زمینی با زمینیان ساخت. در دهه1990 فیلمهای پارک ژوراسیک و فهرستشیندلر کارگردانی کرد که یکی از پربینندهترینفیلمها به شمار میرفت. نجات (سرباز رایان)درسال 1999 درامیبا محوریت جنگ جهانیدوم است، که نامزد 11 جایزه اسکار شد. بازسازی(جنگ دنیاها) آخرین کار (اسپیلبرگ) قبل از(مونیخ) پنجمین فیلم پرفروش 2005 بود.
جورج کلونی بازیگر، کارگردانی شد این بازیگر 44 ساله فرزند (نیک کلونی) گویندهتلویزیون و از (مری کلونی) خواننده است. ازکودکی با جاذبه شهرت آشنا شد. پسرعمهاش(میگل فرر) نقشی برای او پیدا کرد و او را که تازهوارد روزنامه نگاری شده با محیط هالیوود آشناساخت. کلونی 10 سال مرا در هالیوود به ایفاینقشهای کوتاه پرداخت. در این مدت زیر پلهخانه یکی از دوستانش را اجاره کرده بود و درآنجا زندگی میکرد، در 23 سالگی در سال1994 کلونی در نقش دکتر دوگ راس در فیلمسرپایی بخش اورژانس استعداد خود را نشانداد. سپس در سال 1997 در فیلم بتمن و رابین ایفاینقش کرد. فیلم (سه پادشاه) و کمدی (آهایبرادر کجایی) برای وی جایزه گلدن گلوپ را بهارمغان آورد. در سال 2000 در فیلم (توفانکامل) در رده بازیگران برتر قرار گرفت و سپس بااستیون سودربرگ همکاری خود را آغاز کرد. اوبا بازی در فیلمهای (یازده یار اوشن) و (سریانا)پرفروشترین فیلمهای زمان خود نقش را ارائهکرد، در سال 2003 کلونی نخستین فیلم خود رابا نام (اعترافات یک ذهن خطرناک) راکارگردانی کرد اکنون نیز فیلم (شب بخیر و موفقباشی) دومین کارگردانی برای وی محسوبمیشود که نامزد جایزه اسکار شده است. این موفقیت سبب شده که مهارت او پشت دوربینثابت شود.
آنگ لی آسیایی است آنگ لی کارگردان تایوانی جایزه گلدن گلوببهترین کارگردانی را به خاطر فیلم کوهستانبروکبک داستان عشقی است، به دست آورد. اینکارگردان 51 ساله فیلم سازی را از اوایل سومیندهه عمرش و به دنبال تحصیل در دانشگاه هنرتایوان آغاز کرد، او بعدها در آمریکا در رشتهکارگردانی تئاتر و تولید فیلم ادامه تحصیل داد.نخستین فیلمش (دستهای پرزور) درسال 1992یک کمدی بود. فیلم بعدی او شام عروسی به سال1993 بود که در جشنواره برلین و سیاتلجوایزی دریافت کرد و نامزد اسکار هم شد، همهفیلمهای او تا آن زمان به زبان چینی بود.اماهالیوود او را تحت فشار گذاشت که فیلمی به زبانانگلیسی بسازد، لذا فیلم (منطق و احساس) را بهزبان انگلیسی کارگردانی کرد و جایزه بهترینفیلمنامه اسکار را برد و برای بهترین کارگردانیهم نامزد دریافت جایزه بود. او در رابطه با نامزدیاش در اسکار میگوید: مهماین است که موضوع فیلم مورد توجه همگان قرارگیرد ،من فقط میخواستم یک فیلم عشقی بسازم.
بنت میلر، هر چند سال یکبار نامزد شدن (بنت میلر) به خاطر جایزه اسکاربهترین کارگردانی فیلم (کاپوتی) او را در ردیفبهترین فیلمسازان هالیوود قرار داده است. این مستند ساز 38 ساله فارغ التحصیل مدرسهفیلمسازی دانشگاه نیویورک است. میلر با مستندسفر در سال 1988 استعداد خود را نشان داد.بنت میلر سازنده فیلمهای تبلیغاتی نیز میباشد.فیلمنامه کاپوتی درباره 6 سال از زندگی (ترومنکاپوتی) نویسنده آمریکایی است. کاپوتی جایزه بهترین فیلم اول را از انجمنمنتقدان فیلم نیویورک دریافت کرد. او میگوید: فیلم بعدی مرا چند سال دیگر خواهید دید...
پل هگیس او با کارگردانی فیلم تصادف (Crash) نامزددریافت جایزه اسکار بهترین فیلم شده است. اومتولد کانادا و 52 ساله است و کارش را با نوشتنفیلمنامههای کمدی در سال 1970 آغاز کرد وتاکنون بیش از 30 سریال نوشته است. وی در سال گذشته هم فیلمنامه دختر میلیوندلاری را نوشته بود که جایزه اسکار را گرفت.درسال 2000 هگیس تصمیم گرفت تلویزیون رارها کند و وارد سینما شود، از این رو شروع بهنوشتن فیلمنامه تصادف کرد که درباره تعصباتنژادی در آمریکا میباشد. او این فیلم را درسال2003 تهیه و کارگردانی کرد و ترانهای هم برایآن تصنیف کرد. تصادف در سال 2004درجشنواره تورنتو به نمایش درآمد. وی در اینفیلم از تعصبات پوچ آمریکاییها حرف به میانآورده است. او میگوید: آمریکاییها عادتدارند، مرتب آدمها را توصیف کنند آنها را براساس لباس، رنگ پوست، چشم و ابرو داوریکنند... من از این حرکت متنفرم و سعی کردم درفیلم به این مسائل بپردازم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به مجله خانواده سبز می باشد. استفاده از مطالب و تصاویر تنها در صورت ذکر نام نشریه و نشانی ksabz.net مجاز می باشد.
بهزاد
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 ساعت 05:13 ب.ظ
(لودویگ لوگمایر) سارقی بود کهدستبردهایش در هفتاد سال گذشته به عنوان فوقالعادهترین دستبردها محسوب میشد. او زمانی به معروفیت دو چندان رسید که درسال 1976 در حال محاکمهاش در دادگاهفرانکفورت از پنجره سالن دادگاه که ارتفاعی درحدود 6 متر داشت به بیرون پرید و فرار کرد. اینکار او در آن زمان در مطبوعات آلمان و جهانجنجال و سروصدای زیادی برپا کرد. چرا که تا بهحال چنین اتفاقی نیفتاده بود. مطبوعات آنزمان عنوان کردند که (لود و یک لوگمایر)سلطان دزدان آلمان مانند پلنگی از پنجره بیرونپرید وفرار کرد. اما او در سال 1977 بصورتخیلی تصادفی دستگیر کرد. او پس از دستگیریخود به مطبوعات آلمان گفت: یک دزد ناشی صدهزار مارک از من دزدید€؟ و این برای من خیلیسنگین بود، من او را گیر آوردم، غافل از این کهپلیس نیز در تعقیب او بود، در نتیجه هر دوی ماتوسط پلیس دستگیر شدیم وگرنه امکان نداشتکه مرا دستگیر کنند. (لودویگ) پس از دستگیری محکوم به 13سال حبس شد.
آزادی از زندان وی در سال 1989 از زندان آزاد شد و دورهجدیدی از زندگیاش را آغاز کرد. او میگوید:پس از آزادی به خودم گفتم: (تولدت مبارک...)باید کاری دیگر برای خود دست و پا کنم. او اکنون به عنوان یکی از مشهورترین وموفقترین نویسندگان و رماننویسان در برلینمشغول به فعالیت است. اولین رمان او که یکی از مشهورترینرمانهایش نیز میباشد (آن سگ کجا دفناست) نام دارد و رمان بسیار پرخوانندهای درزمان خود بود، او در مصاحبهای با اشترنمیگوید: من زندگی پر از ترس و اضطرابی راسپری و تجربه کردهام; من اعتقاد دارم فیلمهایجنایی در گرایش جوانان به سوی جنایت خیلیموثر است. من از دوران کودکی همواره دوستداشتم در جهانی زندگی کنم که هیچ قانونی درآن رواج ندارد و با کتابهایی که میخواندمهمواره در رویاهای خود در دنیای پر ماجرا وزندگی بیقانون و خطرناک سیر میکردم.
اسطورههای لودویگ وی در ادامه میگوید: من از اسطورههایدهههای 20 و 30 قرن بیستم آمریکاو دنیایگانکسترها زیاد تاثیر گرفتم. همان گانگستریهاییکه سوار بر لیموزینهای مشکی با کلاههای لبهدارو مشکی ابهت خاصی داشتند و در فیلمهایسینمایی همه با آنان آشنا بودند، من دوستداشتم یکی از آنان باشم. وی در ادامه میگوید: من بچه با استعداد وپرجنب و جوشی بودم، مدرسه برایم عمیقاانزجارآور و عذابآور بود، من فقط مشت، لگد وتنبیه بدنی آن را به یاد دارم. او در ادامه به(آرنولویک) خبرنگار اشترن میگوید: من زمانی که هنوز پانزده سال بیشتر نداشتم،اولین فیلم (پلیسی - جنایی) را دیدم و هنوزدقیقا آن را در ذهن به یاد دارم. در این فیلم یکدزد حرفهای از دیوار یک عمارت مجلل بالا رفتو خیلی ماهرانه پنجره را باز کرده و داخل عمارتشد... این فیلم تاثیر عمیقی بر روی من گذاشت ومسیر زندگی مرا به سوی جرم و جنایت سوق داد.من مدتی پس از دیدن این فیلم مقداری وسایلمورد نیاز برای دزدی را در یک کیف قرار دادم واز خانه فرار کردم. اوایل خیلی در کارم موفقنبودم چرا که ترس بر من غلبه میکرد، مننمیدانستم چکار باید بکنم فقط میدانستم کهمیخواهم مرزها را بشکنم و به یک جهان بیقانون وارد شوم، هیچ کس در آن زمان مانعکارهای من نشد. او در ادامه میگوید: من اعتقاددارم وقتی فردی باهوش و پرتلاش است، اگر ازاستعدادهایش به طور صحیح استفاده نکند ایناستعداد به بیراهه خواهد رفت و در هر راهی کهقدم بگذارد موفق خواهد شد، متاسفانه اینموضوع در مورد من هم صدق میکند، اما من بهسوی کارهای خلاف رو آوردم.
بیداری وجدان من تا چندی پیش در دنیای دیگری زندگیمیکردم و در آن دنیا وجدان را کنار گذاشتهبودم و هیچ احساس گناه و تقصیری نمیکردم اماسعی کردم وجدانم را دوبار ه بدست آورم و آنرا پیدا کنم. دولت و قوانین به عنوان دشمنان سرسختمن، همواره در مقابل من قرار داشتند.(لودویگ) در مورد زندان میگوید: زندان برایمجای بدی نبود، در حقیقت دنیای دیگری بود کهبرخلاف نظر خیلیها، من در آن به آزادی دستیافتم اول به آزادی و مدتی پس از آن بهشکوفایی فکری و ذهنی رسیدم. بعضیها زندانرا جهنم میدانند، اما به نظر من زندان جهنمنیست، بلکه حداقل برای من بیشتر شبیه برزخ بودکه انسان در آن سبک میشود، زندان میتواندبهترین جنبههای درونی وجدان انسانها راشکوفا سازد و هم میتواند انسان را کاملا خرابکند. من تا چندی پیش فکر میکردم با پولی که ازدزدیهایم بدست میآورم راههای زیادی را بهروی خودم باز میکنم. اما این طور نبود من درپایان راه احساس میکردم در تنگنا قرار گرفتهام.این زندانی سابقهدار در ادامه میگوید: همیشهاحساس خطر میکردم. من لذتی از زندگی نبردمو روی آرامش را در زندگی ندیدم. همیشه فرار واضطراب و ترس و یک زندگی مخفی... من اکنونکه بانکهای فرانکفورت را میبینم، احساسمیکنم که این بانکها در آن زمان چقدر مرا زیرنظر داشتند. آنها مانند غولهایی بودند که منآنها را به مبارزه میطلبیدم و آنها در کمینبودند که مرا در دام بیندازند.
و نویسندگی... (لوگ مایر) در مورد رو آوردن به نویسندگی واستفاده از قدرت تفکر خود میگوید: من ازکودکی به ادبیات علاقهمند بودم و به دنبالفرصت مناسب بودم تا بنویسم...اما همیشه فکرمیکردم که باید خودم تمام قهرمانهایداستانها مثل قاچاقچیها و شخصیتهایی کههمیشه خطر در کمین آنهاست را تجربه کنم، تابتوانم به خوبی درباره آنها بنویسم. من هموارهاشتیاق بسیاری به فرازها، فرودها و خطراتداشتم، من فکر میکردم اگر بخواهم یک نویسندهخوب باشم باید یک گانکستر خوب باشم و بتوانمآن را تجربه کنم. اما حالا پیامم به جوانها ایناست که من با این همه جرم و جنایتهایی کهانجام دادهام، اصلا صلاحیت این که کسی رانصیحت کنم ندارم و به هیچ عنوان، کارهایی کهدر گذشته انجام دادهام را ستایش نمیکنم.زندگی من تا به حال یک زندگی منهای اخلاق ووجدان بوده است...پر از سختیها و شکستها...اما حالا این را به خوبی میدانم، که دیگر زندگیگذشتهام را تکرار نخواهم کرد، (لوگ مایر) 56ساله سارق حرفهای و معروف چندی پیش، اکنوننویسندهای محبوب و دوست داشتنی است کهکتابهای او که رمانهای اجتماعی است و درخلال آن پیامهای اجتماعی زیادی به خوانندهمنتقل میشود، در تیراژ بالایی به فروش میرود. در مقدمه تمامی کتابهای او آمده است (منانسانی بودم که همیشه تاریکیها را میدیدم، امازمانی که به فکر فرو رفتم متوجه شدم زندگیروشنایی هم دارد، تنها کافی است آنهارا پیداکنید و خود را به روشنایی برسانید. من انسانیبودم که تمامی تاریکیها را تجربه کردم، اما حالابه خود آمدم و دوست دارم. روشناییها را تجربهکنم، من حالا به خودم افتخار میکنم که توانستمدرست زندگی کردن را یاد بگیرم و درداستانهایم آنها را به شما انتقال بدهم...درست زندگی کردن را بیاموزید و به دیگران یادبدهید. لودویگ لوگمایر
کلیه حقوق این سایت متعلق به مجله خانواده سبز می باشد. استفاده از مطالب و تصاویر تنها در صورت ذکر نام نشریه و نشانی ksabz.net مجاز می باشد.
بهزاد
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 ساعت 05:12 ب.ظ